به اهتزاز درآمده و مکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده است
________________
پدر آمد دل شب گوشه ویرانه به خوابم
ریخت از دیده بسی بر ورق چهره گلابم
گفت رویت ز چه نیلی شده زهرای سه ساله
مگر از باغ فدک بوده به دست تو قباله
هر چه آمد به سرت من سر نی بودم و دیدم
آن چه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم
تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم
________________
عمه جان باغ ولایت ثمر آورده برایم
عوض میوه نایاب سر آورده برایم
سر باباست که خون جگر آورده برایم
صورت غرقه به خون از سفر آورده برایم
________________
گریه نکن! خرابههای شام، گهواره توست هزاران فرشته برایت آغوش گشودهاند،
گریه نکن! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخرههای تاریخ نوشته خواهد شد
________________
آه ای دوشیزه شبهای شیون و شعر! از این پس بر آغوش خسته ویرانهها،
خوابِ پروانههایی را میبینی که بر شاخههایِ نازکِ احساست یخ میزنند.
________________
ای
شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکمتر بزن این تازیانههای پی در پی را
که فردا از جای تازیانهها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابههایت،
آرامگاه ملایکیست که بر دیوارههای ویرانِ شرم سر میکوبند
میروی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامیگذاری. اندوهت را بر صورت خرابه میپاشی و میگذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.
________________
گرچه
سه سال بیشتر ندارد، اما صدسال شکایت از این اندک سال دارد؛ شکایتهایی که
تاب باز گفتنشان را ندارد. بغضها روی هم جمع شده است و به یکباره
میخواهد فوران کند
________________
نبودی طعنه خار بیابان پای ما را زد
زبان کوفه خیلی حرفها را پشت بابا زد
میان راه دستی گوشوار از گوش من چید و
به دور از چشمهایت زخم سیلی بر رخ ما زد
________________
جرم او را کسی نمیدانست
جرم پروانه را نمیدانند
آنچه مردم شنیده میگویند
رسمِ جانانه را، نمیدانند
چشمها را گشوده، مینالید
در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک میریزد
در سکوت حزینِ یک خانه
________________
من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم
غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن
تاابدحاجـــت رواگردنــــدازیک آمینــــــــــــــــم
________________
ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم
رو از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم
پژمرد گل روی تو از تابش خورشید
در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم
________________
سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردم
روز خود را به چه روزی بنگر شب کردم
تازیانه چو عدو بر سر و رویم میزد
ناامید از همه کس روی به زینب علیهاالسلام کردم
________________
هان
ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش
کردهاند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش
نمیگنجند.
________________
دستهایت کوچک بودند برای به
آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و
دلتنگیها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم! اما ایمان،
همپای تو بزرگ شده بود.
________________
ای پدر! شادم که در بر آمدی
چون نبودت پا تو با سر آمدی
غم مخور، ای گل! گلابت میدهم
از سبوی دیده، آبت میدهم
گر چه داغت کرده دلخونم، پدر!
از وفای عمّه ممنونم، پدر!
________________
محبتّت خجلم كرده، عمّه! دست بدار
برای زلف به خون شسته، شانه لازم نیست
به كودكی كه چراغ شبش، سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
________________
سه ساله دخترت افتاده از نفس، بابا!
دگر مرا ببر از كنج این قفس، بابا!
به جز تو كآمدهای، امشبی به دیدارم
نزد سری به یتیم تو، هیچ كس، بابا!
________________
من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم
غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن
تاابدحاجـــت رواگردنــــدازیک آمینــــــــــــــــم
________________
زهرا عذار نیلی نگشود بهر حیدر
من هم به محضر تو صورت نمی گشایم
گر افکنی جدایی در بین جسم و جانم
دیگر به جان زهرا از خود مکن جدایم
________________
منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گر چه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم
________________
رقیه سه ساله، بزرگی را از پدر به ارث برد و پرچم عاشورا را به دوش کشید؛
با همان شانه های ظریف و تازیانه خورده اش. شهادت او در امتداد نهضت بیدارگرانه امام حسین علیه السلام است.
.
.
مشب شب وداع رقیه علیها السلام با زینب علیها السلام است؛ او در آغوش عمه، بوی پدر را به یاد می آورد و گرمای دستان او را احساس می کند
.
.
در غم دُردانه حسین، فرشتگان آسمان در جوش و خروشند و شیعیان حسین، گَرد اندوه جان کاه رقیه را بر صورت دارند.
شهادت گل نازدانه حسین و انیس رنج های زینب را تسلیت می گوییم.
.
.
ای نوح،بیاهمره ماسینه زنان باش
طوفان زده هستیم به طوفان رقیه
عالم عجبی نیست،اگر بنده ی اویند
جبریل بود جزو مریدان رقیه….
.
.
بادست کوچکش گره ها باز می کند
طفل سه ساله یست که اعجاز می کند
بال وپرش شکسته ولی او بدون بال
باذکرنام فاطمه پرواز می کند
.
.
.
امروز یزید! هر چه دلت خواست ستم كن
زیرا تو امیری من مظلومه اسیرم
در محكمه ی عدل خدا نگذرم از تو
آنجا تو اسیری من مظلومه امیرم
.
.
هرکس غمم شنیده؛غم خود ز یاد برد
بر زاریم ز دیده و دل؛زار گریه کرد
هرگاه کودک تو به دیوار سر گذاشت
بر حال دل او؛ در و دیوار گریه کرد
.
.
گرچه سه سال بیشتر ندارد، اما صدسال شکایت از این اندک سال دارد؛ شکایتهایی که تاب باز گفتنشان را ندارد. بغضها روی هم جمع شده است و به یکباره میخواهد فوران کند